(1457) مرد گفتش کاى امیر المؤمنین |
|
جان، ز بالا چون در آمد در زمین |
(1458) مرغ بىاندازه چون شد در قفص |
|
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص |
(1459)بر عدمها کان ندارد چشم و گوش |
|
چون فسون خواند همىآید به جوش |
(1460) از فسون او عدمها زود زود |
|
خوش معلق مىزند سوى وجود |
(1461) باز بر موجود، افسونى چو خواند |
|
زو دو اسبه در عدم موجود راند |
(1462)گفت در گوش گل و خندانش کرد |
|
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد |
(1463) گفت با جسم آیتى تا جان شد او |
|
گفت با خورشید تا رخشان شد او |
(1464) باز در گوشش دمد نکتهى مخوف |
|
در رخ خورشید افتد صد کسوف |
(1465)تا به گوش ابر آن گویا چه خواند |
|
کاو چو مشک از دیدهى خود اشک راند |
(1466)تا به گوش خاک حق چه خوانده است |
|
کاو مراقب گشت و خامش مانده است |
بالا: مقام قدس وپیشگاه پروردگار
مرغ بی اندازه: روح است در مرتبه یی قبل از نزول به جسم خاکی .
قفص: دراین جا یعنی تن وجسم خاکی
زو: مخفف زود،
مراقب: سالکی است که می کوشد دل خود را از توجه به آنچه در راه وصال حق نیست باز دارد واین پاسداریِ دل را مراقبه می گویند. پس مراقبه پاس دل داشتن است.
کاو مراقب گشت: وصف کرهى خاکى «زمین» به مراقبه و اطلاق «مراقب» بر آن، بجهت آن است که سالکان در حال مراقبه زانوها را بدل مىچسبانده و سر خود را بر سر زانو مىنهاده و خاموش بودهاند. زمین و یا کرهى خاکى نیز گرد و گلوله وار و خاموش است مانند سالک مراقب در تصور مولانا.
( 1457) مرد پرسید اى امیر مؤمنین جان از آن مرتبه عالى چگونه بر زمین فرود آمد.( 1458) مرغى که ما فوق فضا و بالاتر از مکان است چگونه اسیر قفس گردید عمر گفت خداى تعالى بجان افسون خوانده و قصهها گفت. ( 1459) نیستها و عدمها که چشم و گوش ندارند وقتى افسون مىخواند بجوش و خروش مىآیند.( 1460) از افسون او نیستیها بجنبش افتاده دوان دوان بعالم هستى مىشتابند.( 1461) پس از آن افسونى بموجود خواند که آن را بطرف عدم فرستاد.( 1462) بجسم رمزى گفت که تبدیل بجان گردید بخورشید چیزى فرمود بناى درخشندگى گذاشت. ( 1463) باز در گوش خورشید نکته مخوفى مىگوید و صدها کسوف بر چهرهاش کشیده مىشود.( 1464) این رمز را بگوش گل گفته خندانش نمود و با لعل گفت خوش و تابان گردید. ( 1465) و بگوش ابر چه خوانده است تا چون مشگ از دیده خود اشک مىریزد. ( 1466) معلوم نیست حق بگوش خاک چه گفته که این جسم مثل درویشى که در حال مراقبه باشد ساکت و خاموش مانده است.
دراین ابیات ابتداً رسول روم از خلیفهْ دوم می پرسد که این روح نامحدود چگونه در قفص تن جای می گیرد؟ خلیفه جواب می دهد که : پروردگار بر روح فسون وقصص خوانده است. عدم با افسون و قصه پروردگار رقص کنان ومعلق زنان به عالم وجود می آید، وباز با افسونی دیگر، دو اسپه وشتابان به عدم باز می گردد. جان کلام این است که همه چیز به مشیّت الهی بستگی دارد، واگر کسی به خدا ایمان دارد ،جواب عمر به رسول روم او را قانع می کند.این مشیّت الهی است که گل را خندان، وسنگ را به عقیق معدنی مبدل می سازد، جسم خاکی را با آیتی از آیات حق چنان به کمال می رساند که تبدیل به جان می شود، ورازهای غیب را در می یابد.همچنین همان آیات وقصص وافسون الهی است که خورشید دچار کسوف می شود، ابر می گرید وخاک مانند سالکان در حال مراقبت سکوت می کند.
به گفتهْ استاد فروزانفر: حکما و عدهاى از متکلمین اسلام نفس را جوهرى مجرد مىدانند که ببدن تعلق تصرف و تدبیر دارد بر خلاف عقل که بمذهب حکما ذاتا و فعلا مجرد از بدن است و ابو البرکات بغدادى از حکما و اطباى مشهور قرن ششم (متوفى 547 هجرى) عقل و نفس را یک حقیقت مىداند که اگر در بدن تصرف کند نفس نام دارد و الا عقل است، بعقیدهى اینان سبب تعلق نفس ببدن احتیاج اوست به استکمال از طریق حواس ظاهرى و باطنى که در نتیجهى آن قوت او در ادراک، صورت فعلیت بخود مىگیرد و معرفت اجمالى بتفصیلى مبدل مىگردد. عقیدهى صوفیان نیز شبیه بدین است با این تفاوت که آنها مىگویند نفس براى استکمال محبت و عشق و معرفت به تن پیوسته است، علاقهى نفس ببدن نیز علاقهى تدبیر یا عشق است.
همچنین در این ابیات مولانا تاثیر قدرت و نفاذ امر خداى تعالى را در تمامت اشیا از اول مراتب که عدم است بمعنى نابود و نیست (از آن جهت که فعل او بمادهى محتاج نیست) و مثالى چند از اجرام فلکى و عنصرى مىآورد تا ثابت شود که همهى اشیا در برابر قدرت الهى و پذیرش فرمان وى یکسان هستند و پیش قدرت بىنهایت او مسخراند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |